دوشنبه، 29 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

سلیمه حسینی

سلیمه حسینی
حاجيه خانم سيده سليمه حسينى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »جهانگير«، »اصغر« و »منوچهر« كفيلى( سال 1299 در ونك سيمرون اصفهان به دنيا آمد. پدرش »سيد خليل« پنج فرزند داشت و از طريق كشاورزى امرار معاش مى‏كرد. همسرش »سنمبر« همدم و همراهش بود و علاوه بر كمك به همسرش در كشاورزى، قالى هم مى‏بافت. »سليمه« نه ساله بود كه »محمد باقر« او شهرضا به خواستگارى‏اش آمد. حدس مى‏زد كه خواستگارى از دختر آقا سيد خليل، آن هم در سن سى سالگى و با وجود داشتن همسر و يك پسر كار منطقى نيست. شنيده بود خانواده سيد، از نجابت و اصالت خانوادگى همتا ندارند، دلش مى‏خواست اين بار ازدواج صحيح و اصولى داشته باشد. پيش از آن با دختر خاله‏اش وصلت كرده و اختلافات شديدى با همسرش داشت. هميشه از اين شهر به آن شهر مى‏رفت و براى فروش اجناسش دوره‏گردى مى‏كرد، اما به خانه كه برمى‏گشت، دوباره مشاجرات و ناسازگارى‏هاى همسرش بود كه بر سرش آوار مى‏شد و »رقيه بگم« كه خود، خواهرزاده‏اش را براى پسرش خواستگارى كرده و مسبب اين وصلت ناهمگون شده بود، بيش از پسر، رنج مى‏برد و او را تشويق به جدايى مى‏كرد. - اين زن به درد تو نمى‏خورد. مشكلات شما كه تمامى ندارد. »محمد باقر« تصميم خود را گرفته بود. بايد به زندگى‏اش سر و سامان مى‏داد. پس از آشنايى‏اش با آقا سيد، قرآن به دست گرفت و به خواستگارى رفت. - به همين كلام خدا قسم كه نه قصد بدى دارم و نه از روى بى‏ارادگى تصميم به ازدواج دوباره گرفته‏ام. زنم سر سازش با من ندارد. به زندگى‏ام نمى‏رسد. »سيد خليل« صداقت را در نگاه او مى‏ديد. با آن كه دخترش را مى‏ديد كه هنوز به سن ازدواج نرسيده، به قرآنى كه »محمد باقر« در دست داشت، اتكا كرد. - قبول، اما مهريه دختر من ده تومان پول و يك نيم دانگ از خانه شماست كه در ونگ سيمرون داريد. »محمدباقر« سر فروافكند. - من هر چه دارم مال است. اين را كه گفت، دل سيد لرزيد و سر عقد دو دانگ از خانه‏اش را به داماد بخشيد تا در كنار آنها بماند و دخترش را به غربت نبرد. سليمه كه در خانه پدر بود، پختن نان و بافتن قالى را آموخته بود و همين‏ها در زندگى مشترك، به كارش مى‏آمد. »رقيه بگم« مادر همسرش حافظ قرآن بود و خانه‏اش به نوعى مدرسه قرآن... شاگردان بسيارى داشت. بيست زن و دختر جوان كه روزى دو ساعت در محضر او رايگان قرآن مى‏آموختند. او دختر حاج‏آقا حجازى بود كه در همه شهرضا به درستى اخلاق و رفتار شهرت داشت. مى‏گفتند: چرا براى آموزش قرآن، چيزى نمى‏گيريد؟ مى‏گفت: دعايم كنيد و براى شادى اموات، صلوات بفرستيد. مردم حرمت زيادى براى ايشان قائل بودند و »سليمه« در كنار او قرآن مى‏آموخت و رفتار صحيح و همسردارى را، شوهرش و همسر اول را طلاق داد و فرزندش را هم گرفت؛ »سليمه« با وجود سن كم به راحتى او را به عنوان فرزند خود پذيرفت و براى او مادرى كرد. او نيز شيفته مادرشوهرش بود و از خلق و خوى او كه در خانواده‏اى مذهبى بزرگ شده و پشت در پشت حافظ قرآن بودند، الگو مى‏گرفت و در زندگى، اين نكات را به كار مى‏برد. بچه اولم را چهارده ساله بودم كه به دنيا آوردم و بعد از او يكى ديگر را كه هر دو عمرشان به دنيا نبود. مردند و سر باردارى سوم رفتيم مشهد. بچه‏ام را نذر امام رضا كردم. موقع ازدواج آن قدر كم سن و سال بودم كه عقد قانونى نشدم و فقط صيغه محرميت داشتيم، اما وقتى جهاندار در سال 1327 به دنيا آمد، عقد محضرى كرديم. بعد از او ابوالفضل در سال 1328 و سپس جهانبخش در سال )1330(، ناصر )1333(، منوچهر )1335(، اصغر )1338(، و اكبر 1340 متولد شد. »محمدباقر« كه در دامان زنى حافظ قرآن و پاكدامن بزرگ شده بود در تربيت صحيح آنها نقش مهمى داشت. پا به سن كه گذاشت، ديگر توان دوره‏گردى از اين شهر به آن شهر را نداشت، مغازه‏اى باز كرد و زين اسب و يراق آلات آن را درست مى‏كرد و مى‏فروخت. فرزندانش طبع بلند و بخشندگى را از او آموخته بود. جهانگير اگر پولى دستش مى‏رسيد، آن را بين فقرا تقسيم مى‏كرد. روزها كار مى‏كرد و شبانه درس مى‏خواند. دستمزد كارگرى‏اش را به مادر مى‏داد و مقدار خيلى كمى براى خودش برمى‏داشت. دوران مبارزات عليه رژيم پهلوى هر هفت پسر خانواده از مبارزين و شركت كنندگان در جلسات و راهپيمايى‏ها بودند. تو ميدان شاه وانت را پارك كرده و از مجسمه رفته بود بالا. از جيبش پيچ‏گوشتى و انبر درآورده و شروع كرده بود به باز كردن پيچ و مهره‏هاى مجسمه. مردم شروع كرده بودند به شعار دادن و اصغر مجسمه را انداخت پايين. آن را با طناب به پشت وانت بست و به نشانه به ذلت كشيدن شاه، آن را كشيد و سر تا ته خيابان گردانده بود. ناصر را خبر كرده بودند كه اصغر دارد با جانش بازى مى‏كند. ساواك او را شناسايى كرده و در به در دنبال اوست. ناصر همسر اصغر را خبر كرد و از خانه بيرون آمدند و به ميدان شاه رفتند، او را ديدند كه مجسمه را بسته به پشت وانت و روى زمين مى‏كشد. صداش كردند. دوباره و سه باره فرياد زده بود تا صدايش در ازدحام مردم به گوش برادر رسيده بود. اصغر كه همسرش را در ماشين ناصر ديد، داد زد كه: - چرا او را آوردى؟ به او گفتند كه مورد شناسايى ساواك قرار گرفته و تحت پيگرد است. نگاه كرد به تانك‏هاى آن طرف ميدان. صداى تيراندازى از هر سو شنيده مى‏شد. - بايد بروى اصفهان تا آب‏ها از آسياب بيفتد. پسر عمويم گفته اگر دست ساواك به تو برسد، زنده نمى‏گذارندت. مى‏دانى كه اخبارش ردخور ندارد. از روى صندلى عقب ژيان، چادرى را كه از مادر گرفته بود، به او داد و گفت: اين را سرت كن كه شناخته نشوى. خوب رو بگير كه شك نكنند. اصغر نشست تو ماشين، كنار همسرش. قدرى تعلل كرد و به اصرار ناصر، آن را روى سر گذاشت و راه افتادند سمت اصفهان و چند روز بعد، با شنيدن خبر آمدن امام به تهران رفته بود. »جهاندار« پسر ارشد سليمه براى تحصيل به آمريكا رفته بود. دكتراى »الكتروشيمى« و درجه پروفسورى را اخذ كرد و پس از ازدواج با يك دختر ايرانى در همان جا ماندگار شد. با تشكيل بسيج و سپاه پاسداران، هر شش پسر، به عضويت سپاه درآمدند و با شروع جنگ، عازم جبهه شدند. مادر انگار پر كشيدن هر يك را پيش چشمان خود مى‏ديد. منوچهر بعد از مرخصى‏اش دوباره عازم منطقه شد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »آنان كه نداى حق شنيدند همه، با شوق به سوى حق دويدند همه، بر تن كفن ز اطلس خون كردند، در سنگر سرخ آرميدند همه« او رفت و در يازدهم اسفند 59 در سردشت به شهادت رسيد. خبر شهادت منوچهر كه رسيد، پسرش به دنيا آمد. سليمه دست به آسمان بلند كرد. چشمانش پر از اشك بود و به سرخى مى‏زد. اما براى تولد نوه‏اش خدا را شاكر بود. پس از تشييع پيكر او، اصغر آهنگ رفتن كرد. مادر با بغض مقابل او ايستاد. - نرو مادرجان. همسرت تنهاست. داغ برادرت كمرم را شكسته است و اين دورى برايم سخت است. اصغر آه كشيد و چهره در هم كشيد. - ننه! تو فرداى قيامت مى‏خواهى چه جوابى به حضرت زهرا )س( بدهى؟ مى‏خواهى بگويى طاقت نداشتم بچه‏هايم در راه اسلام خدمت كنند و مانع آنها مى‏شدم؟ تا اين جمله را كه مى‏گفت، شرم مى‏كردم و ديگر حرف نمى‏زدم. او رفت و هشتم آذرماه 60 در »عمليات طريق القدس« و »فتح بستان« شهيد شد. و سليمه خبر شهادت او را كه شنيد، خانه را چراغانى كرد. غم بر دل و اشك به چشم داشت، اما دل دشمن را خون مى‏كرد. جهانگير را در منطقه، به اسم ابوالفضل مى‏خواندند؛ آن قدر كه از خود رشادت نشان داده بود. او پاسدار سپاه بود و كمتر به مرخصى مى‏آمد و سرانجام نيز در بيست و هفتمين روز از سال 62 در پاسگاه زيد به شهادت رسيد. - همه پسرانم فداى اسلام.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.